گويند شبي خيام بزم
عشرت چيده بود، شراب و شاهد و شمع و نقل درآن. ناگاه بادي وزيد و شمع را كشت و
سبوي شاعر را شكست. شاعر كه در عالم نشأت و مستي
«بيخبر از ملك هستي» بود؛ اين رباعي را بر بديهه گفت:
ابريق مَي مرا شكستي
ربي
بر من در عيش رب
بستي ربي
بر خاك ريختي مي ناب
مرا
خاكم به دهان مگر تو
مستي ربي
اما اين گستاخياي
بود كه بي مكافات نماند؛ گويا قهر الهي در دم روي شاعر را سياه كرد. پير گستاخ
توبه كرد و فرياد برآورد:
ناكرده گناه در جهان
كيست بگو
وآن كس كه گنه نكرد
چون زيست بگو
من بدكردم و تو بد
مكافات كني
پس فرق ميان من و تو
چيست بگو